محل تبلیغات شما
تا به حال اینچنین تنها نبوده‌ام
اینچنین گم . اینچنین سر گردان .

لحظه‌ای در بیابان
لحظه‌ای در دریا

مدتیست بس دراز انگار٬
انسانی ندیده‌ام .

چشمانم میسوزد
دیشب لباس مردانگی را از تن دریدم
یک دل سیر گریستم
و صبح که بیدار شدم
او دیگر خانه نبود
صدای قدم‌هایش را میشنیدم از دور
آنقدر دور که ساعت‌ها را دویدم
اما او دیگر نبود
فقط صدایی محو از رفتنش!

و چندی نگذشت
تمام قلب تاریکم را نفرت گرفت
و مرا دوباره به اعماق خود کشید.
آری. این ابهام بود که انگار دیروزهایی نه چندان دور
بعد از سالیانی دراز .
دوباره شاد بود !
و این طعم شادی آنقدر نا آشنا بود٬
که از لیسیدنش سیر نمیشد

تا آنجا که مست و تلوتلوخوران
کسی تلنگری بر او زد
و هم پیمانانش را دریافت٬
درحالی که توهمی بیش نبودند .
یک بطری٬ خالی از می بود و
ابهامی که در گرگ و میش صبح به خانه باز می‌گشت .

شادی گاهی توهمی می‌شود
به جانم می‌نشیند
و آنگاه که آثارش از بین میرود
توهمش را مبهم به رخم می‌کشاند
و از نو مرا ویران می‌سازد.
و .

+در انتهای قصه‌ی من
"تنها صدای قهقه‌ای شیطانی به گوش میرسد. همیشه و همیشه"
و پس از آن .
تاریکی و تنهایی و نیستی .

هیچ اثری از من داری؟

گذشته سیاه است، آینده خونین

دوباره سر آغاز شناخت

نبود ,خانه ,صبح ,سیر ,بیش ,توهمی ,همیشه و ,وابهامی که ,که در ,در گرگ ,گرگ و

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها